رمان تا ابد عاشقتم
داستان از اینجا شروع میشه که :
+خب مامان دیگه باید برم دانشگاه..خیلی سخته...دوریم از هم .. شهرامون ...
-آره ولی باید عادت کنی،درسته ؟ دیگه بزرگ شدی .. خیلی بزرگ ! خودت باید مراقب خودت باشی و ...
+هوف! مامان از نصیحت خوشم نمیاد..خودم میدونم چطور باید مراقب باشم
-پس سخت نیست
+خیلی آسونه
وقتی رفتم دانشگــــاه...به محیطش عادت کردم.با هم اتاقیا آشنا شدیم.هرچند علاقه ای به اجتماع نداشتم ...
البته نه اینکه اجتماعی نباشم...خوشم نمیاد زیاد در ارتباط با کسایی باشم که تازه باهاشون آشنا شدم . منم معماری
میخوندم...حتی بعضی وقتا اونقدر خجالت میکشیدم که دلم میخواست خودمو بکشم چون قدبلندترین دختر دانشگاه بودم.
یه روز داشتم تو خیابون راه میرفتم ... که یه پسر قد بلند دیدم و ترسیدم .. قدش بلند بود و هیکلی :(
یهو دیدم یکی دارع صدا میزنه :
+خانوم محترم
برگشتم و دیدم که همون پسره هست
-وایی!
+چی شد ؟ ببخشید اگه ترسوندمتون
-نه... من فقط ....
+فقط چی ؟
-قدتون بلنده خب ترسیدم
+آها ... ببخشید اومدم بپرسم یه کافی شاپ خوبی اینورا سراغ دارین؟
-من ؟ من خودم مال اینجا نیستم هیچ آدرسی نمیدونم
+از کجا میاین
-تهران
+آهان ... منم از تهران میام ...
-بله
+اسمم آرتینه
-خب چیکار کنم
+گفتم بدونین
-بله
و بعد رفت .. منم باحرص به راه خودم ادامه دادم هوف!پسره دیوونه ... اسمش به چه درد من میخوره؟
/ادامه داره/دنبال کنید/
[ بازدید : 70 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما : ]